- خانه
- داستان کوتاه
- داستان کوتاه جالب
- داستان های کوتاه جالب فارسی
داستان های کوتاه جالب مجموعه داستان های فارسی جالب و شیرین برای تمامی سنین است که در این صفحه از پیکوپیکس برای شما عزیزان قرار دادهایم.
برای پر کردن اوقات فراقتتان، برای وقتهایی که میخواید یه کاری انجام بدید و حوصلتون سر رفته! برای زمانهایی که میخواید نکات ارزنده و مفید یاد بگیرید، تو راه، سفر و… ما توصیه میکنیم که داستان کوتاه بخونید. (البته اگه این اینستاگرام بذاره! 🙄)
داستان هایی که علاوه بر اینکه لذت بخش و زیبا هستن، مطالب بسیار مفید و ارزندهای هم توی خودش گنجوندن که وقتی در قالب داستان اونا رو یاد بگیرید عمراً اگه دیگه یادتون بره! بیایم برای وقت خودمون ارزش بیشتری قائل بشیم. (مثل بابا بزرگها فاز نصیحت برداشتم 😄)
این صفحه از سایت تفریحی picopics از داستان های جالبی تشکیل شده که موضوعات متنوعی داره؛ از خنده دار و آموزنده بگیر تا مفهومی و واقعی.
امیدواریم از خوندن این داستان ها لذت ببرید و بقیه صفحات داستان کوتاه ما رو هم از دست ندید.
داستان های جالب کوتاه
داستان کوتاه جالب و خنده دار
رستوران مجلل
”دو پيرمرد با هم به آرومی در حال قدم زدن بودند و چند قدمی جلوتر از اونها، همسرهاشون هم داشتند قدم میزدند و صحبت میکردند.
پيرمرد اول گفت: «من و زنم ديروز به يه رستوران توی بلوار ساحلی رفتيم که هم خيلی شيک و تر تميز و با کلاس بود، هم کيفيت غذاش خيلی خوب بود و قيمت غذاش هم، واقعا مناسب بود.»
پيرمرد دوم: «اِ… چه جالب. پس لازم شد ما هم يه شب بريم اونجا… اسم رستوران چی بود؟»
پيرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چيزی يادش نيومد.
بعد گفت: «ببين، يه حشرهای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش میکنن تو خونه به عنوان تابلو نگه میدارن، اسمش چيه؟»
پيرمرد دوم با تردید جواب داد: «پروانه؟»
پيرمرد اول: «آره!»
بعد رو به پيرزنها فرياد زد:
«پروانه! پروانه! اون رستورانی که ديروز رفتيم اسمش چی بود؟»“
داستانهای جالب و طنز
حرمت
”پسر، در حالیکه آثار شرم و حیا در چهرهاش نمایان بود، نزد پدر خود رفت و به او گفت: میخواهم ازدواج کنم.
پدر خوشحال شد و پرسید: خوب حالا این دختر خوشبخت کیست؟
جوان گفت: سوزان. در انتهای کوچه خودمان زندگی میکند.
پدر چهره در هم کشید و عبوس شد.
پسر جا خورد.
پدر با کمی مکث گفت: متأسفم پسرم، ولی تو نمیتوانی با این دختر ازدواج کنی، چون او دختر من و در نتیجه خواهر توست. اما خواهش میکنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
چند ماه بعد پسر دوباره پیش پدر آمد و پیشنهاد ازدواج با ماری، دختر معلم مدرسهاش را داد، ولی باز پدر گفت این دختر هم دختر من و خواهر توست.
استدلال پدر برای سارا، پیشنهاد سوم پسر باز همین جواب بود.
پسر درمانده شد و با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت: مادر من میخواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را میآورم پدر میگوید که او دختر من و خواهر توست! دیگر نمیدانم باید چکار کنم.
مادر لبخندی زد و گفت: نگران نباش پسرم.
تو با هر یک از این دخترها که خواستی میتوانی ازدواج کنی.
چون تو نه پسر او هستی و نه برادر هیچکدام از این دخترها! اما خواهش میکنم از این موضوع چیزی به پدرت نگو…“
داستانهای خودتان را با نام خود در وبسایت پیکوپیکس منتشر کنید!
اگر تمایل دارید داستانهایی که نوشتهاید یا قصد نوشتن آن را دارید را در معرض دید علاقهمندان قرار دهید، میتوانید با استفاده از لینک زیر به صفحه «ارسال داستان» منتقل شوید و داستان خود را در موضوعات مختلف برای ما ارسال نمایید تا ما آن را در وبسایت پیکوپیکس قرار دهیم و علاقه مندان به داستان های کوتاه، داستان های شما را بخوانند…
لینک ارسال داستان
داستان خنده دار جالب کوتاه
سر پیری و معرکهگیری
”پیرمرد که تازه وارد 113 سالگیش شده بود، عصا زنان و سرفه کنان وارد اتاق دکتر شد.
دکتر پس از معاینات اولیه، در مورد وضعیت فعلیش پرسید.
پیرمرد در حالیکه به زحمت، با دست لرزانش دکمه پیراهنش را میبست، با صدایی نحیف ولی همراه با غرور خاصی جواب داد: هیچوقت به این خوبی نبودم.
تازگیا با یه دختر ۲۵ ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم.
من یه دوستی دارم که شکارچی ماهریه.
اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده.
یه روز که میخواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش برمیداره و میره توی جنگل…
همینطور که میرفته جلو، یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش.
شکارچی چتر رو میگیره به طرف پلنگ و نشونه میگیره و… بَنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد بلافاصله گفت: این امکان نداره! حتما یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر لبخندی زد و گفت: دقیقا، منظور منم همین بود!“
داستان تصویری کوتاه و جالب
داستانهای کوتاه و جالب
تصویر زیبا
”دو مرد که به تازگی عمل قلب سختی را انجام داده بودند، در اتاق بیمارستانی بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجرهی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه به پهلوی راست و پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعتها با یکدیگر صحبت میکردند؛ از همسر، از خانواده و…
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود مینشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره میدید برای هم اتاقیش توصیف میکرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه میگرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچهای زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا میکردند و کودکان با قایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودند.
خانوادههایی روی چمنها نشسته بودند و عدهای هم روی نیمکتها با هم گپ میزدند.
درختان کهن به منظرهی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده میشد.
همانطور که مرد در کنار پنجره این جزئیات را توصیف میکرد هم اتاقیش چشمانش را میبست و این مناظر را در ذهن خود مجسم میکرد.
چند روزی به همین منوال سپری شد.
یک روز صبح، پرستاری که برای شستوشوی آنها آب میآورد جسم بیجان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند و آنرا در زاویهای قرار دهد که او بتواند فضای بیرون را ببیند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او میتوانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت گفت: ولی هم اتاقی من منظرهای دل انگیز را برای من توصیف میکرد، اما اینجا که فقط دیوار است!
پرستار هم متعجب به مرد، به بیرون و به تخت خالی اتاق نگاهی کرد و گفت:
«آن مرد اصلاً نابینا بود و حتی نمیتوانست دیوار را ببیند.»“
داستان کوتاه جالب کودکانه
پیرمرد باتجربه
”پيرمرد که تازه باز نشسته شده بود، خانه جديدی در نزديکی يک دبيرستان خريد.
يکی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش میرفت تا اين که مدرسهها باز شد.
در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی کلاسها، سه تا از پسرهای دبیرستانی در خيابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف میزدند، هر چيزی که در خيابان افتاده بود را شوت میکردند و سروصداى عجيبی راه انداختند.
اين کار هر روز تکرار میشد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود.
اين بود که تصميم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، پيرمرد دنبال بچهها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچهها شما خيلی بامزه هستید و من از اين که میبينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همين کار رو میکردم.
حالا میخوام لطفی در حق من بکنيد؛
من روزي 1000 تومن به هر کدوم از شما میدم که بيایيد اينجا و همين جوری سر و صدا راه بندازید.
بچهها خوشحال شدند و با کمال میل قبول کردند و چند روزی به این کارشان ادامه دادند، تا آن که چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت:
«ببينيد بچهها، متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگیِ من اشتباه شده و من نمیتونم روزی 100 تومن بيشتر بهتون بدم، از نظر شما که اشکالی نداره؟»
بچهها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر میکنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت کنيم، کورخوندی، ما نيستيم.»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد…“
داستان جالب و آموزنده
پاره آجر
”روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.
پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: «اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد.
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت…
برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور میشود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.“
داستان کوتاه جالب واقعی
قیمت معجزه
”سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند.
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد.
سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار بود.
سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.
جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود.
بالاخره سارا حوصلهاش سر رفت و سکهها را محکم روی پیشخوان ریخت.
داروساز با تعجب پرسید: چی میخواهی عزیزم؟
دخترک توضیح داد که برادر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه میتونه او را نجات دهد. من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همهی پول منه. من از کجا میتونم معجزه بخرم؟
مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد.
سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشه.
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود…
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!“
داستان جالب و کوتاه مفهومی
من رفتنیام
”اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنیام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم!
گفتم: دکتر دیگهای… خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده.
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیدهایه و نمیشه گول مالید سرش.
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن…
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم؛
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد! با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن! آخه من رفتنیام و اونا انگار نه!
سرتونو درد نیارم من کار میکردم؛ اما حرص نداشتم.
بین مردم بودم؛ اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم.
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم.
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربانی کرد.
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه.
آرام آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر.
داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریباً همین قدرا وقت دارم! با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کیاش فرقی داره مگه؟…“
داستان جالب و تاثیرگذار
جایزه
”جنایتکاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد؛ اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس میکرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت: بخور نوش جانت، پول نمیخواهم!
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.
این دفعه بیآنکه کلمهای ادا کند، صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گویی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقالها را خورد و با شتاب رفت.
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد.
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند: «قاتل فراری» و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.
پلیسها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.
او به اطراف نگاه کرد، گویی متوجه وضعیت غیرعادی شده بود.
دکهدار و پلیسها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را میبردند زیر گوش میوه فروش گفت: «آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان»
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دستنویس را دید که نوشته بود: من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم.
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت.
بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد!“
داستانهای جالب و زیبا
پُل
”در زمانهای دور، دو برادر در کنار هم بر سر زمینی که از پدرشان به ارث برده بودند کار میکردند و در نزدیک هم خانههایی برای خودشان ساخته بودند و به خوبی روزگار میگذراندند.
برحسب اتفاق روزی بر سر مسئلهای با هم به اختلاف رسیدند.
برادر کوچکتر بین زمینها و خانههایشان کانال بزرگی حفر کرد و داخل آن آب انداخت تا هیچ گونه ارتباطی با هم نداشته باشند.
برادر بزرگتر هم ناراحت شد و از نجاری خواست تا با نصب دیوار چوبی بلند کاری کند تا برادرش را نبیند و خودش عازم شهر شد.
هنگام عصر که برگشت با تعجب دید که نجار بجای ساخت دیوار چوبی بلند یک پل بزرگ ساخته است.
برادر کوچکتر که از صبح شاهد این صحنه بود پیش خود اندیشید حتماً برادرش برای آشتی دستور ساخت پل را داده است و بیصبرانه منتظر بازگشت او بود.
رفت و برادر بزرگ را در آغوش گرفت و از او معذرتخواهی کرد.
دو برادر از نجار خواستند چند روزی مهمان آنها باشد.
اما او گفت: پلهای زیادی هستند که او باید بسازد و رفت.“
داستانهای جالب و کوتاه واقعی
جذابیت واقعی
”دختر دانشآموزی صورتی زشت داشت؛ دندانهایی نامتناسب با گونههایش، موهای کمپشت و رنگ چهرهای تیره.
روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
او در همان روز اول مقابل تازهوارد ایستاد و از او پرسید: میدونی زشتترین دختر این کلاسی؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید… بعضیها هم اغراقآمیزتر میخندیدند.
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جملهای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژهای در میان همه و از جمله من پیدا کند: «اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.»
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینانترین فردی است که میتوان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه میخواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود؛ به یکی میگفت چشمعسلی و به یکی ابروکمانی و… به یکی از دبیران، لقب خوشاخلاقترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوبترین یاور دانشآموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرفهایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبههای مثبت فرد اشاره میکرد.
مثلاً به من میگفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم میگفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت، آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهریاش احساس کردم شدیداً به او علاقهمندم.
۵ سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم، دلیل علاقهام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگیاش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم، دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم؛ و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.“
داستان کوتاه جالب و آموزنده
فن تجارت، مهارت زندگی
”بازرگانی موفق و ثروتمند، برای گذراندن تعطیلات خود را در دهکدهای ساحلی در مكزیک رفته بود.
روزی کنار ساحل، یکی از بومیان را دید که تعدادی ماهی صید کرده و از دریا بر میگردد.
جلو رفت و گفت: روز بخیر آقا. میتونم بپیرسم چقدر طول میكشه تا این چند تا ماهی را بگیری؟
ماهیگیر پاسخ داد: مدت خیلی كمی.
بازرگان گفت: چرا وقت بیشتری نمیگذاری تا تعداد بیشتری ماهی صید كنی؟
پاسخ شنید: چون همین تعداد برای سیر كردن خانوادهام كافیه.
بازرگان متعجب پرسید: پس بقیه وقتت را چیكار میكنی؟
ماهیگیر جواب داد: با بچههام بازى میكنم، با زنم خوش میگذرونم، بعد میرم تو دهكده میچرخم، با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن، تا دیر وقت دور هم میشینیم، خلاصه مشغولم با این زندگی…
بازرگان به او گفت: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم.
تو اگر بیشتر ماهیگیرى کنی، اونوقت میتونى با پولش یک قایق بزرگتر بخرى، و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعداً اضافه میكنى، اونوقت یک عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى!
مرد مكزیكى پرسید: خب، بعدش چى؟
بازرگان گفت: بعدش خودت كارخونه انجماد ماهی و تهیه محصولات دریایی راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى…
این دهكده كوچیک رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكوسیتى، و از اونجا هم نیویورک…
و اونجاست كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى…
ماهیگیر پرسید: این كار چه مدتی طول میكشه؟
و پاسخ شنید: حدودا پانزده تا بیست سال.
و بازرگان ادامه داد: بهترین قسمتش همینه، موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام کارخونهات رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره!
ماهیگیر لبخندی زد و گفت: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى، میرى به یک دهكدهی ساحلى كوچیك، جایى كه میتونى بری تفریحی ماهیگیرى كنى، با بچههات بازى كنى، با زنت خوش باشى، برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونی…
ماهیگیر با تعجب به بازرگان نگاه كرد، سرش را خاراند، سبدش را برداشت، خداحافظی کرد و سوت زنان به طرف انتهای اسکله رفت…“
داستان کوتاه خیلی جالب
دزد کلوچهها
”شبی در فرودگاه، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود.
او برای گذران وقت به کتابفروشی فرودگاه رفت و کتابی گرفت و سپس، پاکتی کلوچه خرید و در گوشهای از فرودگاه نشست.
او غرق مطالعهی کتاب بود که متوجه مرد کنار دستیاش شد که بی هیچ شرم و حیایی، یکی دو تا از کلوچههای پاکت را برداشت و شروع به خوردن کرد.
زن برای جلوگیری از بروز ناراحتی، مسئله را نادیده گرفت.
زن به مطالعهی کتاب و خوردن هر از گاهی کلوچه ادامه داد و به ساعتش نگاه کرد.
در همین حال دزد بیچشم و روی کلوچه؛ پاکت او را خالی کرد.
زن با گذشت لحظه به لحظه، بیش از پیش خشمگین میشد.
او پیش خود اندیشید: اگر من آدم خوبی نبودم، بی هیچ شک و تردیدی چشمش را کبود کرده بودم!
با هر کلوچهای که زن از داخل پاکت برمیداشت، مرد نیز برمیداشت. وقتی که فقط یک کلوچه داخل پاکت مانده بود، زن متحیر ماند که چه کند.
مرد در حالی که تبسمی عصبی بر چهرهاش نقش بسته بود، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت و آن را نصف کرد.
مرد در حالی که نصف کلوچه را به طرف زن دراز میکرد، نصف دیگر را در دهانش گذاشت و خورد.
زن نصف کلوچه را از دست او قاپید و پیش خود اندیشید: اوه، این مرد نه تنها دیوانه است، بلکه بیادب هم تشریف دارد! عجب، حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد!
زن در طول عمرش به خاطر نداشت که تا این حد آزرده خاطر شده باشد، به خاطر همین وقتی که پرواز او را اعلام کردند، از ته دل نفس راحتی کشید، سپس وسایلش را جمع کرد و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به دزد نمکنشناس بیفکند، راه خود را گرفت و رفت.
زن سوار هواپیما شد و در صندلی خود جا گرفت.
سپس دنبال کتابش گشت تا چند صفحهی باقیمانده را نیز به اتمام برساند.
دستش را در کیفش برد، از تعجب کم مانده بود در جای خود میخکوب شود.
پاکت کلوچه اش در مقابل چشمانش بود!
زن با یأس و ناامیدی، نالان به خود گفت: پس پاکت کلوچه، مال آن مرد بوده و این من بودم که از کلوچههای او میخوردم!
دیگر برای عذرخواهی خیلی دیر شده بود.
حزن و اندوه سراپای وجود زن را فرا گرفت و فهمید که بی ادب، نمک نشناس و دزد، خود او بوده است.“
داستان واقعی جالب کوتاه
افکار مرگآور
”«نیک سیترمن» کارمند جوان و پرشور راه آهن بود.
مشهور بود که مرد بسیار فعال و پرکاری است.
زن بسیار خوب، دو فرزند و دوستان فراوان داشت.
یکی از روزهای تابستان به کارکنان قطار اطلاع داده شد به خاطر سالروز تولد رئیس میتوانند یک ساعت کارشان را زودتر تعطیل کنند.
نیک در حالی که آخرین واگن قطار را بررسی میکرد، برای چندمین بار در کوپهای که یخچال قطار بود، محبوس شد.
او که میدانست کارکنان آنجا را ترک کردهاند و کسی نیست که به او کمک کند تا خودش را نجات دهد به وحشت افتاد.
آنقدر با مشت به درکوبید که دستهایش خونین شدند و به دلیل فریادهای بیوقفهای که میکشید، صدایش گرفت.
با توجه به اطلاعاتی که داشت، درجه حرارت داخل واگن صفر بود.
به ذهن نیک رسید که اگر نتوانم از اینجا بیرون بروم، منجمد میشوم…
او که خواست همسر و خانوادهاش بدانند چه اتفاقی برای او افتاده، چاقویی پیدا کرد و روی کف چوبی واگن نوشت: «به شدت سرد است، بدنم دارد کرخت میشود، کم کم دارم به خواب میروم، اینها آخرین کلمات من هستند.»
روز بعد کارکنان قطار در واگن یخچال را باز کردند و نیک را مرده یافتند.
ظاهراً همه چیز نشان میداد که او منجمد شده است و در اثر آن جانش را از دست داده است.
خبر این بود که یخچال واگن کار نمیکرد و حرارت در واگن ۴۵ درجه بوده است!
نیک با نیروی افکار خودش، جانش را از دست داده بود.“
داستان های جالب و آموزنده
بهترین روز زندگی
”عدهای دوست در یک مهمانی شام گرد هم جمع شده بودند.
هر یک از آنها خاطراتی از گذشته تعریف میکردند.
یک نفر پرسید: بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟
زن و شوهری گفتند: بهترین روز عمر ما روزی بود که با هم آشنا شدیم.
زنی گفت: بهترین روز زندگیم روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.
مردی گفت: روزی که از کارم اخراج شدم بهترین و بدترین روز عمرم بوده است، آن روز باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازهای را شروع کنم و از آن روز، از هر قسمت زندگیم راضی بودهام.
این گفت وگو ادامه داشت تا این که نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود.
از او پرسیدند: بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است؟
زن گفت: بهترین روز زندگی من امروز است، زیرا امروز روزی است که از همه روزها برایم ارزشمندتر است.
من نمیتوانم دیروز را به دست بیاورم و آینده هم مال من نیست اما امروز مال من است تا آن را هر طوری که میخواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هم زنده هستم پس بهترین روز زندگی من است و خدا را برای این شکر میکنم.“
داستان جالب با مفهوم
قدرت تلقین
”دو بیمار به پزشکی مراجعه کرده بودند.
قرار شد که پزشک، تشخیص خود را در دو نامهی جداگانه برای آنها بفرستد.
پزشک به یکی از آنها نوشت که حالش کاملاً خوب است و هیچ بیماری خاصی ندارد.
به دیگری نوشت که وضع قلبش اصلاً خوب نیست و برای افزایش طول عمر خود باید فوراً به کوهستان برود، اگر چه این امر کمک چندانی به او نخواهد کرد.
نامهها به نشانی اشتباهی فرستاده شد.
مرد سالم جوان این نامه را دریافت کرد که به سلامتش امیدی نیست، بیدرنگ از کارش دست کشید و به کوهستان رفت و پس از چندی مرد.
مرد بیمار، نامهی دیگر را بدین مضمون که حالش خوب است و هیچ بیماری خاصی ندارد، دریافت کرد و پس از چندی صاحب سلامتی کامل شد.“
داستان زیبا و جالب تاثیرگذار
غریبهای نیست
”دیرگاه شبی که از خیابانی نیمه تاریک قدم زنان میگذشتم فریادی نحیف را از پس بوتهی انبوهی شنیدم.
هوشیار، با گامهایی آرام گوش تیز کردم، دریافتم صدایی را که شنیدم بیتردید صدای گلاویز شدن است.
وحشت کردم، صدای خرخر سنگین، کشمکشی تا پای جان، جر خوردن پارچه، با فاصلهی چند متر از جایی که ایستاده بودم، به زنی حمله شده بود.
وارد معرکه شوم یا نه؟
ترس از جانم مانع میشد.
از این که آن شب ناگهان تصمیم گرفته بودم راه تازهای را برای رسیدن به خانه امتحان کنم، به خود ناسزا میگفتم.
اگر خودم هم قربانی تازهای میشدم چه؟
نبایستی به سوی نزدیکترین باجهی تلفن بدوم و پلیس را خبر کنم؟
هر چند به نظر، جدی میرسید اما این پا و آن پا کردن ذهنم فقط لحظهای طول کشید.
فریاد دختر ضعیف و ضعیفتر میشد.
میدانستم باید فوری دست به کار شوم.
چطور میتوانستم خودم را به نشنیدن بزنم و بروم؟
سرانجام تصمیمم را گرفتم، نمیتوانستم به سرنوشت این زن ناشناس پشت کنم، ولو این که معنایش به خطر انداختن زندگی خودم باشد.
من مرد شجاعی نیستم، ورزشکار هم نیستم، نمیدانم از کجا این شهامت معنوی و قدرت جسمی را به دست آورم، اما همین که سرانجام تصمیم به کمک آن زن گرفتم، به نحوی غریب کسی دیگر شدم.
پشت بوتهها دویدم و یقهی حمله کننده را گرفتم و از زن جدایش کردم.
دست به گرببان به روی زمین غلتیدم، چند دقیقه گلاویز بودم تا مهاجم از جا پرید و پا به فرار گذاشت.
هن هن کنان ایستادم و به زن نزدیک شدم؛ که پشت درختی کز کرده بود و گریه میکرد.
در تاریکی به سختی میتوانستم اندامش را ببینم، اما به خوبی میتوانستم احساس کنم که از وحشت میلرزید.
چون نمیخواستم بیش از این مسبب ترس بشوم، با فاصله با او حرف زدم، با ملایمت گفتم: «تمام شد، مردک فرار کرد، خطر از سرت گذشت»
سکوتی طولانی برقرار شد و سپس کلمههای از حیرت و شگفت ادا شدهاش را شنیدم.
«پدر. تویی؟»
آن وقت از پشت درخت، کوچکترین دخترم، کاترین، جلو آمد.“
داستان کوتاه جالب کودکانه
امید به زندگی
”چند سال پیش، مدرسهای، خانم معلمی را به کار میگیرد و از او میخواهد به ملاقات دانش آموزانی برود که در بیمارستانهای بزرگ شهر بستری هستند.
وظیفه این معلم کمک به دانش آموزان بستری بود تا در صورت بازگشت به مدرسه از درس و مشق خود عقب نمانند.
روزی طی تماسی از این معلم میخواهند به ملاقات دانش آموزی که تحت شرایط ویژهای در بیمارستان بستری بود، برود.
معلم، نام پسر، نام بیمارستان و شماره اتاق او را میگیرد.
معلم اصلی دانش آموز هم پشت تلفن متذکر میشود که ما در کلاس در حال خواندن مبحث «اسم و قید» هستیم، اگر بتوانید طوری به درس و مشق این دانشآموز بیمار برسید که از بقیهی همکلاسیهای خود عقب نماند بسیار ممنون و سپاسگزار میشویم.
خانم معلم از شرایط ویژه این بیمار هیچ اطلاعی نداشت و تا دم در اتاق دانش آموز هم نمیدانست که او در بخش سوختگی بستری است.
قبل از ورود به اتاق بیمار از او خواستند که بیمار و تخت او را لمس نکند، تنها کاری که معلم مجاز به انجام آن بود این بود که کنار بیمار بایستد و از پشت ماسکی، که مجبور به زدن آن به صورتش بود، صحبت کند.
سرانجام خانم معلم پس از اتمام تمامی شستوشوهای مقدماتی و پوشیدن پوششهای تجویز شده، نفس عمیقی میکشد و وارد اتاق بیمار میشود.
از سوختگیهای وحشتناک پسرک بینوا کاملاً مشهود بود که در رنج و عذاب به سر میبرد.
خانم معلم با دیدن او دست و پای خود را گم میکند و مردد میماند که چه کند و چه بگوید.
سرانجام با لکنت زبان می گوید: «من معلم آموزشهای استثنایی هستم، معلم شما مرا فرستاده تا به درسهایت که الان اسم و قید است برسم»
صبح روز بعد موقعی که خانم معلم دوباره به بیمارستان مراجعه میکند یکی از پرستاران بخش سوختگی از او میپرسد:
«ببینم، با این بچه چه کردهاید؟ ما نگران حال او بودیم اما از دیروز که پیشش رفتهاید، برخورد او به کلی فرق کرده است، او به معالجات ما پاسخ میدهد و در مقابل بیماری مقاومت میکند، به نظر میرسد که تصمیم گرفته زنده بماند»
پسرک بیمار بعدها توضیح میدهد که امید زنده ماندن را به کلی از دست داده بود و احساس میکرد که به زودی خواهد مرد، اما با دیدن معلم آموزشهای استثنایی، بارقهای از امید در ذهنش پدیدار شده بود که زمینه تغییرات بعدی را فراهم آورده بود.
پسرک نوجوان، پسرکی که سوختگی وحشتناک سبب از بین رفتن امید او به زنده ماندن شده بود با چشمانی لبریز از اشک شادی این موضوع را چنین توضیح میداد:
«آنها هرگز یک معلم آموزشهای استثنایی را برای تمرین “اسم و قید” به بالین یک بیمار در حال مرگ نمیفرستند، مگر نه؟»“
داستان جالب و کوتاه برای نوجوان
دیدگاه بامبو
”در مدرسهای پسر باغبانی بود که استاد به خاطر ذکاوت و هوشش به او توجه زیادی داشت.
بقیه شاگردان مدرسه که در میانشان فرزندان خانوادههای مرفه نیز بودند و انتظار داشتند که استاد آنها را به عنوان شاگرد ممتاز معرفی کند، از این بابت چندان راضی نبودند و در سخنان خود گاهی اوقات پسر باغبان را مورد تمسخر قرار میدادند.
در کنار مدرسه یک دریاچه زیبا بود که در کنارههای دریاچه ساقههای خیزران و نیهای بامبو تا ارتفاع چند متری قد کشیده بودند.
روزی در مدرسه بار دیگر صحبت پسر باغبان و آرامش و وقار و متانت او مطرح شد و دوباره شاگردان از نظر مساعدت استاد نسبت به او اظهار گلهمندی کردند.
استاد تبسّمی کرد و خطاب به جمع گفت: تفاوت شما و این پسر در نوع نگاهی است که به زندگی دارید، برای این که این تفاوت را همین الان حس کنید برایم بگویید که نیهای بامبوی کنار دریاچه دهکده برای چه آفریده شدهاند؟
یکی از شاگردان گفت: این نیها بیفایده و به درد نخور هستند و باعث شدهاند سطح زیبای دریاچه از نظرها دور شود و پرندهها و قورباغهها در لابهلای آنها لانه کنند.
من اگر قدرت داشتم تمام این نیها را میسوزاندم و چشمانداز زیبای دریاچه را در مقابل چشمان اهالی دهکده و مسافران و رهگذران قرار میدادم، بدین ترتیب زیباییهای طبیعی دهکده باعث جذب جهانگردان بیشتری به دهکده میشد و اینجا رونق اقتصادی بیشتر پیدا میکرد.
شاگرد دیگری گفت: من می دانم این نیهای کنار دریاچه برای چه آفریده شدهاند؛ آنها خلق شدهاند تا مردم دهکده از این نیها برای ساختن سقف منزل و انبارها و نیز قایقهای تفریحی استفاده کنند.
از سوی دیگر خنکا و رطوبت دریاچه را به سوی دهکده میآورند و آب و هوای آن را تعدیل میکنند، بنابراین از لحاظ اقتصادی چندان هم بیفایده نیستند.
استاد تبسمی کرد و رو به پسر باغبان گفت: نظر تو چیست؟
پسر باغبان سرش را پایین انداخت و گفت: نیهای بامبو در کنار دریاچه شبانهروز ایستادهاند تا نسیمی بیاید و از لابهلای آنها عبور کند و آنها به صدا درآیند.
وقتی نسیمی از لابه لای یک نی بامبو عبور میکند، نی به نوا میافتد، در این حال او به هدف خود از زندگی رسیده است، بعد از آن هر اتفاقی که برای بامبو بیفتد دیگر برایش مهم نیست.
استاد به سوی شاگردانش بازگشت و خطاب به آنها گفت: همه شما انسان را به عنوان مرکز دایره در نظر گرفتید و بقیه موجودات عالم را در خدمت خود تصور کردید و از پنجره منفعت خود به عالم نگاه کردید، اما این پسر تنها کسی بود که از دید بامبو به این سؤال نگاه کرد.
اکنون به من بگویید کدام یک از شما به معرفت کاینات نزدیکترید؟“
داستان پندآموز جالب واقعی
یک قدم به پیش
”چند ماه پیش، پشت فرمان خودرو در یک خیابان فرعی، پشت چراغ قرمز ایستاده و منتظر بودم چراغ سبز شود تا بتوانم وارد خیابان اصلی شوم.
یک دقیقه گذشت، دو دقیقه گذشت، چند دقیقه گذشت، دیگر حوصلهام سر رفته و طاقتم تمام شده بود.
زیر لب غرغرکنان از خودم پرسیدم: «چرا این چراغ سبز نمیشود!»
پنج دقیقه دیگر گذشت و چراغ همچنان قرمز بود.
دیگر میدانستم که به قرار ملاقاتی که داشتم، دیر میرسم.
با عصبانیت گفتم: «واقعاً مضحک است! انگار قرار است تا ابد همینجا منتظر بمانم.»
به قدری درمانده و بیتاب شده بودم که خودرو را در دنده گذاشتم و درحالی که چراغ هنوز قرمز بود آرام آرام، یک وجب یک وجب به جلو رفتم، انگار این کارم، چراغ قرمز را ترسانده و آن را مجبور میکند که سبز شود.
درکمال تعجب همین اتفاق افتاد، چون ظرف ده ثانیه چراغ سبز شد!
همین که از آن چهارراه شلوغ و پر رفت و آمد به خیابان اصلی پیچیدم ناگهان متوجه شدم ماجرا از چه قرار است.
چراغ قرمز سر آن خیابان فرعی و خلوت چشم الکترونیکی داشت که نسبت به جابهجایی و حرکت حساس بود و فقط موقعی سبز میشد که حضور یک خودرو را حس میکرد.
ظاهراً من به حد کافی جلو نرفته بودم و در منطقهای که آن چشم الکترونیکی بتواند مرا ببیند قرار نگرفته بودم تا چراغ را برایم سبز کند.
به همین دلیل، چراغ سبز نشده بود، تا اینکه کمی جلو رفتم و چشم الکترونیکی حضور خودرو را ثبت کرد و چراغ سبز را به من نشان داد.
هنگامی که خودمان را نگه میداریم و درجا میزنیم و خودمان را از زندگی بهتر و سرشارتر محروم میکنیم و فعالانه در زندگانی شرکت نمیکنیم، گیر میکنیم و متوقف میمانیم، سپس از خودمان میپرسیم چرا حوصلهمان سر رفته و چرا افسرده شدهایم.
چنانچه به حد کافی به چهارراه نزدیک نشوید، هرگز نمیتوانید آنها را از سر راه خود بردارید، مشکلات شما به خودی خود حل نمیشوند…“
صفحات دیگر داستان های کوتاه
داستان های کوتاه جالب فارسی
داستان کوتاه جالب
داستان کوتاه زیبا و تاثیرگذار
داستان کوتاه زیبا
داستان کوتاه غمگین و گریه دار
داستان کوتاه غمگین
داستان کوتاه آموزنده و پندآموز
داستان کوتاه آموزنده و پندآموز
داستان های کوتاه خدایی
داستان کوتاه خدایی
داستان کوتاه مفهومی زیبا
داستان کوتاه مفهومی
داستان کوتاه طنز (خنده دار) جدید
داستان کوتاه خنده دار
داستان کوتاه عاشقانه شیرین و تلخ
داستان کوتاه عاشقانه
داستان کوتاه ادبی قدیمی و زیبا
داستان کوتاه ادبی
داستان کوتاه فارسی از نویسندگان معروف!!!
5 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
ناشناس
18 شهریور 1402 1:11 ق.ظ
پاسخعالی
مهدیس
19 آذر 1402 9:44 ب.ظ
پاسخخوب بود ولی باب سلیقه ی من نبود چون احساس می کنم همه ی داستان نصف نیمه بودند.
picopics
1 دی 1402 6:09 ب.ظ
پاسخدوست عزیز میتونید از سایر صفحات داستان های کوتاه ما نیز استفاده نمایید.
با تشکر
ویکتوریا
26 آذر 1402 11:08 ب.ظ
پاسخخوب بود ولی من میخوام داستانی که نوشتم رو ارسال کنم اما بلد نیستم هرکس که بلده لطفاً به من بگه
picopics
1 دی 1402 6:06 ب.ظ
پاسخدوست عزیز برای ارسال داستان خود فقط کافیه در بخش منو زیر منوی داستان های کوتاه- داستان های شما- فرم ارسال داستان را پیدا کنید و در این فرم داستان خود را وارد نمایید تا در صورت تایید در سایت منتشر شود.